لواشك، انقلاب، لواشك

مهران موسوي
mehran_zoland@yahoo.com

مهم نيست از «گيشا»آمده اي يا از «جمهوري» يا «آزادي»...،مهم اين است كه حالا در «انقلاب»هستي و داري روي آسفالت هاي سالخورده ي پياده رو هايش، جلوي رديف بي انتهاي كتاب فروشي ها و فلافل فروشي هايش،پرسه هاي روشنفكرانه مي زني و ULTRA Light دود مي كني و طرح يك داستان كوتاه را توي مغزت سبك سنگين مي كني كه هر وقت از اين انقلاب گذشته اي به ذهنت آمده؛ انگار خاطره اي باشد يا...؛ به هر حال آن داستان نانوشته ي تو را حالا من دارم روايت مي كنم ... .
دختر و پسر جواني دارند ويترين يك كتاب فروشي مبتذل را نگاه مي كنند و ريزريز مي خندند؛شايد داري فكر مي كني كه شايد مي خواهند «سيگنال و سيستم ها» بخرند و بخوانند و بعد از چندين سال لاسيدن در محيط مقدس دانشگاه معظم آزاد، ليسانس سخت افزارشان را بگيرند و بروند سر زندگيشان تا امر لاسيدن را هر چه پر مايه تر انجام بدهند و بچه پس بياندازند ...بد جوري به بسته ي لواشك كه دست دختره است نگاه مي كني و نگاه مي كني چه طوري دارد به آن سك مي زند ... .
از آنها مي گذري و به طرف چهار راه ولي عصر راه مي افتي و دوست داري به «بازارچه كتاب» سركشي كني؛از جلوي رستوراني رد مي شوي كه بوي تعفن منتشر مي كند و دلت بهم مي خورد و ريخت آدم هاي اشمئزاز زده را به خودت مي گيري و پا توي بازارچه مي گذاري؛هميشه كتاب فروشي «ققنوس» را دوست داشته اي:همين جا بود كه «بهمن فرزانه» رمان «چرك نويس»اش را برايت امضا كرد و به ايتاليايي چيزي بهت گفت كه يعني:«موفق باشي!»...؛ويترين جذاب كتاب فروشي ققنوس را ورانداز مي كني و بعد مي روي داخل و براي چندمين بار يك جلد «چرك نويس» مي خري(بهمن فرزانه حالا بايد ايتاليا باشد؛ دارد «صد سال تنهايي»را ترجمه مي كند: در خانه اي در رم...)؛شايد سال بعد كه تولد مريم مي رسد، به او هديه كني، شايد هم همين امروز كه باهاش قرار داري بهش بدهي؛آفرين همين بهتر است: همين امروز بهش مي دهي،بي هيچ مناسبتي... .
از كتاب فروشي ققنوس بيرون مي زني و نگاهت مي افتد به توده ي پر حجمي از دختران لابد دانشجوي لواشك به دهني(اين صفات را تو بهشان داده اي!) كه جلوي كتاب فروشي«صراط» ايستاده اند و دارند بلند بلند حرف مي زنند:
- كوير «دكتر»و خوندي؟!
- تا «نصفه»!
مي روي سري هم به آنجا بزني؛ كتاب هاي «سروش» را جدا چيده اند و تو ياد دعواي «سروش» و «مصباح» مي افتي و ياد كل كل خاله زنكي و مبتذلت با آقاي «منصوري» توي دانشكده:
- «سروش» مي ترسه با مصباح مناظره كنه!
و تو سعي كردي صداي شيشكي در نياوري كه با اخلاق جامعه ي مدني منافات دارد... .
دختر ها، در حالي كه گونه هاشان از ابتذال ترش لواشك ها گل انداخته و چشمانشان اشك آلوده شده، هم چنان بلند بلند حرف مي زنند:
- تو چي خريدي؟
- كوير دكتر و شعرهاي «خليل جبران»!
- تو چي؟
- كوير دكتر و «كيمياگر» كوئليو!
- تو؟
- كوير دكتر و...(صدايش آرام و راز آلود مي شود: صدايي از آن جنس كه هنگام توصيف اولين تجربه ي جنسي ات با شوهرت براي يك پير دختر، از گلويت، محظوظانه، خارج مي شود!)«راز هايي درباره ي مردان»!
-مردا چه رازايي دارن كه ما نمي دونيم؟!
از بازارچه ، كلافه، خارج مي شوي و هواي ملس يك عصر آفتابي باران خورده ي فروردين مي خورد توي صورتت و حالت جابه جا مي شود و آسمان آبي كه يك ساعت پيش ابري و طوفاني بود، به دلت مي نشيند و لابد به اين فكر مي كني كه زندگي آن قدرها هم «تراژدي»نيست!
از كنار صف طولاني آدم هاي منتظر اتوبوس مي گذري و راهت را مي گيري به سمت شرق و نفس عميقي مي كشي و تك سرفه اي مي زني و ته مزه ي تلخ سيگار يك ساعت پيشت-لابد-دوباره تو دهانت مي پيچد و دلت يك نوشيدني خنك مي خواهد.
جا به جا، مامور پليس است كه اطراف در ورودي دانشگاه را پر كرده؛جلوي كتاب فروشي هاي جلوي سر در دانشگاه هم پليس ها و شبه پليس هايي ايستاده اند كه قيافه هاي دودزده و لب هاي كدر دارند از سيگارهايي كه نبايد حين ماموريت دود كنند؛ ماموري جلوي ويترين كتاب فروشي «خوارزمي» ايستاده و دارد رديف كتاب هاي تازه چاپ را نگاه مي كند و ناگهان بي سيم اش صدا مي كند و مردي با صدايي نخراشيده پارس مي كند و دستوري مي دهد و مامور خودش را جمع و جور مي كند و از جلوي ويترين مي گذرد و همان اطراف پاس مي كشد.
دوست داري سري هم به كتاب فروشي «قصه» بزني،...«بابك تختي» دارد توي كتاب فروشي اش سيگاري مي گيراند و جواب زن مشتري را مي دهد؛ زن ميانه سال ، كاغذ يادداشتي يك دستش و بسته ي لواشك نيم خورده اي دست ديگرش ، با تحكم مي خواند:
- «چه كسي پنير مرا خورد؟»
- نداريم!
- «لطفا گوسفند نباشيد!»
- نداريم!
- پس شما چه جور كتاب فروشي اي هستين؟!
(خواسته بودي براي تولد مريم، «منيرو رواني پور» را پيدا كني، «دل فولاد»ش را براي تولدش امضا كند؛نشد، نبود:كتاب فروش «قصه» مي گفت منيرو ديگر اين طرف ها نمي آيد!... دست آخر براي تولد مريم ، «قلبم را با قلبت ميزان مي كنم» را خريدي و دنبال «پرويز شاپور» مي گشتي امضايش كند؛ يادم مي آيد بهت گفتم:ابله‌!شاپور خيلي وقت است مرده!)
حوصله حرف زدن با بابك را نداري،شايد هم خجالت مي كشي... مرده شورت را ببرند!
از روزنامه فروشي هميشگي يك نخ ULTRA Light مي خري و مي گيراني؛ دختري كه دارد پول بسته اي لواشك را مي دهد از دود ناگهاني سيگارت عصباني مي شود و چندش ناك نگاهت مي كند و تو بي خيال هستي!مامورهاي چماق به دست همچنان هستند؛ دختران لابد دانشجوي لواشك به دهن شوهردار از جلوي مامور ها كه رد مي شوند خنده شان را قورت مي دهند و موهاشان را مي كنند زير مقنعه شان.
سيگار حالي بهت مي دهد؛ كافه قنادي «فرانسه» شلوغ است:اين ساعت همه ي كافه ها شلوغند؛ كافه گودو،كافه سياه و سفيد و ... ؛ ياد مزه ي مزخرف دلستر كافه سياه و سفيد مي افتي كه سعي مي كرد طعم سيب بدهد و با هات داگ پنيري خوردي اش(آن موقع بهم گفتي : «كم مانده آبجو با طعم هندوانه بدهند به بازار!!»)؛ دوست داري باز هم بروي و هات داگ بخوري با دلستر «ساده» با طعم آب جو !... لابد ياد كافه هاي «وداع با اسلحه» مي افتي كه مردك روز و شب توي آنها پلاس بود و همه جور نوشيدني اي را امتحان مي كرد... و سهم تو دلستر است با طعم هلو يا طالبي!
به ساعتت نگاه مي كني:«چهار و پنجاه دقيقه»؛ مريم ، ساعت پنج تمام شنبه ها و دوشنبه هاي يك سال گذشته را روي نيمكت هاي پارك دانشجو گذرانده... وقت دلستر خوردن نداري... .
اطراف تئاتر شهر، ديگر خبري از مامور ها نيست؛ محوطه ي جلوي آن هم خلوت است. زوج هاي جواني،انگشت شمار،روي سكو هاي اطراف نشسته اند... .
الان ديگر ساعتت پنج را نشان مي دهد؛ مي روي سراغ همان نيمكت پرت افتاده ي هميشگي كه مريم خيلي دوستش دارد. از پشت، هيكل باريك و خوش تركيب مريم پيداست كه مانتوي قهوه اي كم رنگ پوشيده با مقنعه مشكي وشلوار جين آبي و كفش هاي كتاني...از پشت نيمكت آرام پيش مي روي و به خيال خودت مي خواهي غافل گيرش كني؛«چرك نويس» را از توي كيف كوله ات درمي آوري و شاخه گل رز سرخي از باغچه ي كنار نيمكت مي كني و روي كتاب مي گذاري؛ ... حالا فاصله ات با او خيلي كم شده... يك آن مي بيني مريم دارد چيزي مي خورد ؛ با دقت تر نگاه مي كني: لواشك! دارد لواشك مي خورد... .
آرام كتاب را توي كوله ات مي لغزاني و گل را هم گوشه اي پرت مي كني و بعد طوري كه اصلا غافل گير نشود به سمتش مي روي و چند كلمه اي رد و بدل مي كنيد(حالا اصلا دوست ندارم بدانم شما درباره ي چي حرف مي زنيد؛ حتا اگر با حدس و گمان باشد، البته «حدس زدن» كار من است؛ حدس زدن و استفاده از كلماتي مثل : «لابد»،«شايد»و... .)؛ حرف هاتان كه تمام مي شود به سمت من مي آيي و مي گويي:
- امير، چرا همه دخترا عاشق لواشكن؟!
بعد بي خيال من راه مي افتي طرف ميدان انقلاب؛ از آنجا مهم نيست به كجا مي روي... به گيشا يا جمهوري يا آزادي...اصلا هم مهم نيست پاك يادت رفت كه قرار بود بعد از اينكه هديه ي مريم را دادي با هم برويم سينما عصرجديد...ديگر از حدس زدن و گمان بردن خلاص شده ام... از دست تو هم خلاص شده ام!... حالا مي روم كنار مريم و به لواشكي كه بهم تعارف مي كند سك مي زنم ... .

تهران - خرداد 85

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34194< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي